باورم کن... ( پارت ۱۴ )
یونگی: چرا همچین فکری میکنی، چرا از پسرا بدت میاد آخه
هانا: چون یکی مث تو دو سال با احساساتم بازی کرد بعدم ولم کرد و رفت
یونگی: اسمش
هانا: هر خری
یونگی: بگو
هانا: هان مینهو
زنگ میزنم به دستیارم
یونگی: کله کسی به اسم هان مینهو رو برام بیارین *ترسناک جدی*
هانا: من فراموشش کردم ، نمیخواد
یونگی: کسی که باعث شده شاهزاده من قلبش بشکنه باید کلش از تنش جدا بشه، اگه قبولم بکنی نمیزارم آب تو دلت تکون بخوره من مثل بقیه نمیشم فقط کافیه فرصت بدی بهم
تو چشام نگاه میکنه
یونگی: فقط یه کلمه آره یا نه
هانا: بگم آره چی میشه؟
یونگی: امکان داره از خوشحالی سکته کنم
هانا: خدانکنه *خنده*
یونگی: خب؟
هانا: عااااا....آره
فورا لبشو میبوسم
<< ۳ ماه بعد >>
《 ویو یوری 》
از هواپیما پیاده میشم و همراه چمدونام از فرودگاه میام بیرون و هانا و یونگیو میبینم و با ذوق میدوئم و هردوشونو بغل میکنم
یوری: دلم خیلی براتون تنگ شده بود
هانا: منم قشنگمممم * اشک شوق *
یونگی: منم آبجی کوچولوم
یوری: خیلی خوشحالم بالاخره این الدنگ رو قبول کردی
یونگی: یا الدنگ خودتی
هانا: *خنده * بزور دیکه اینقد منو شکنجه داد بله رو گرف
یونگی: من؟ *تعجب*
هانا: نه من
یونگی: دروغ میگههه
یوری: میدونم *خنده*
هانا: *خنده*
یوری: راستی از... جیمین چه خبر؟
یونگی: اون خبببب... بعد از رفتنت خیلی دنبالت گشت تا عذرخواهی کنه به گفته خودش و میگفت ایندفعه واقعا عاشقته و از این چرتو پرتا و از منم عذرخولهی کرد ولی محل سگم بهش ندادم پسره ی...*جدی و کمی عصبی*
حمایت یادت نره کیوتی🙃🫶🏻
~°•☆°•~°•☆°•~°•☆°•~°•☆°•~°•☆°•~°•☆°•~°•☆°•
#رمان
#فیک
#بی_تی_اس
#فیک_بی_تی_اس
#جیمین
#یونگی
#فیک_جیمین
#فیک_شوگا
#فیک_یونمین
#bts
#BTS
#Jimin
#SG
#JM
#Suga
هانا: چون یکی مث تو دو سال با احساساتم بازی کرد بعدم ولم کرد و رفت
یونگی: اسمش
هانا: هر خری
یونگی: بگو
هانا: هان مینهو
زنگ میزنم به دستیارم
یونگی: کله کسی به اسم هان مینهو رو برام بیارین *ترسناک جدی*
هانا: من فراموشش کردم ، نمیخواد
یونگی: کسی که باعث شده شاهزاده من قلبش بشکنه باید کلش از تنش جدا بشه، اگه قبولم بکنی نمیزارم آب تو دلت تکون بخوره من مثل بقیه نمیشم فقط کافیه فرصت بدی بهم
تو چشام نگاه میکنه
یونگی: فقط یه کلمه آره یا نه
هانا: بگم آره چی میشه؟
یونگی: امکان داره از خوشحالی سکته کنم
هانا: خدانکنه *خنده*
یونگی: خب؟
هانا: عااااا....آره
فورا لبشو میبوسم
<< ۳ ماه بعد >>
《 ویو یوری 》
از هواپیما پیاده میشم و همراه چمدونام از فرودگاه میام بیرون و هانا و یونگیو میبینم و با ذوق میدوئم و هردوشونو بغل میکنم
یوری: دلم خیلی براتون تنگ شده بود
هانا: منم قشنگمممم * اشک شوق *
یونگی: منم آبجی کوچولوم
یوری: خیلی خوشحالم بالاخره این الدنگ رو قبول کردی
یونگی: یا الدنگ خودتی
هانا: *خنده * بزور دیکه اینقد منو شکنجه داد بله رو گرف
یونگی: من؟ *تعجب*
هانا: نه من
یونگی: دروغ میگههه
یوری: میدونم *خنده*
هانا: *خنده*
یوری: راستی از... جیمین چه خبر؟
یونگی: اون خبببب... بعد از رفتنت خیلی دنبالت گشت تا عذرخواهی کنه به گفته خودش و میگفت ایندفعه واقعا عاشقته و از این چرتو پرتا و از منم عذرخولهی کرد ولی محل سگم بهش ندادم پسره ی...*جدی و کمی عصبی*
حمایت یادت نره کیوتی🙃🫶🏻
~°•☆°•~°•☆°•~°•☆°•~°•☆°•~°•☆°•~°•☆°•~°•☆°•
#رمان
#فیک
#بی_تی_اس
#فیک_بی_تی_اس
#جیمین
#یونگی
#فیک_جیمین
#فیک_شوگا
#فیک_یونمین
#bts
#BTS
#Jimin
#SG
#JM
#Suga
- ۹.۳k
- ۰۳ مهر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط